بایگانی دسته: داستان

هر آدمی گرگ خودش را دارد / خروجی اضطراری

 

در میان حیوانات وحشی از شیر، ببر، پلنگ و … به سیرک دنیای آدم‌ها آمدند، نعره کشیدند و دندان نشان دادند و بعد از شنیدن ضربه شلاق به زمین از توی حلقه آتش پریدند و آخرسر در پی خمیازه‌های مکرر ملال در گوشه و کنار بازار مکاره زندگی جان دادند. در این میان اما فقط گرگ بود که در سیرک دنیای آدم‌ها نیامد؛ یعنی این جسارت و اطمینان نبود که رام کننده‌ای به خودش بگوید گرگی را می‌آورم و او را از حلقه آتش خواهم گذراند. گرگ پای فردیت خود مانده است، درندگی و تنهایی راه را برای همه رام کنندگان بسته است. ادامه‌ی خواندن

کابوس های آمریکایی آرام /رقص ادی باندرن روی پل

ویلیام فاکنر

آمریکا از همان ظهری که کریستف کلمب لنگرش را انداخت که «سر آخر به هند رسید»، خیلی از تصورات درباره این سرزمین اشتباه بود. سرریز جمعیتی که از اروپا و بعد به‌اجبار از آفریقا و برای کار از شرق آسیا به سرزمین مادری سرخ‌پوست‌ها رفتند، همه یکدست نبودند. از اروپا بخشی از زندانیان برای کار اجباری توسط اشراف‌زادگان به همراه ملوانان و جاشوها رفتند. وقتی از سرزمین موعود برای پادشاهان کاتولیک و پروتستان اروپایی طلا آمد، سودای طلا طبقه متوسط و فقیر اروپا را مجاب کرد روی عرشه، اقیانوس را طی کنند تا به جویندگان طلا در غرب وحشی تبدیل شوند.

ادامه‌ی خواندن

سامسا با صورت مثلثی کافکا

مسخ کافکا

یک دوره فقط یک دوره از عمرم کم‌خوراک بودم، یعنی لقمه مثل سنگ خارا می‌رفت می‌نشست توی گلویم و عموماً هم دوست نداشت پایین برود و مسیر برعکس را طی می‌کرد و بالا می‌آمد. فقط ولع داشتم که بخوانم و زندگی «گره گوار سامسا» دستم افتاده بود. همان روزها دست‌وپاهایم به شکل نامتقارنی کشیده می‌شد، یک‌بخشی از دستم یعنی فاصله بین آرنج تا مچم از آرنج تا مچ آن‌یکی دستم درازتر دیده می‌شد.

ادامه‌ی خواندن

وقتی آقای سارتر اعصاب آدم را رنده می کند

سارتر

سارتر یا سارِتر؟  
نه یا ده سالم بود که از لابه‌لای کتاب‌های دکتر شریعتی اسم سارتر را خواندم، آن‌هم نه سارتر که آن را سارتِر خواندم. البته کتاب دیگری نبود، از روزهای شور و شوق و انقلابی گری اخوی بزرگم علی آقا همین چند کتاب و نوار کاست در خانه ما باقی‌مانده بود، اخوی تهران برای تحصیل روانه شد و من سرک می‌کشیدم به کتاب‌هایش. اسم تهوع را همان سال‌ها شنیدم. حسینیه محله ما در آن سال‌ها انقلابی بود به این معنا که هم کتابخانه‌اش دایر بود هم نماز جماعت را همه شرکت می‌کردند،…

ادامه‌ی خواندن

خداحافظ عمو گابو/ آخرین یادداشت مارکز خطاب به دوستدارانش

نویسنده: غلامرضا امامی
غلامرضا امامی مردم دوستش داشتند. مردم امریکای لاتین او را چنین می نامیدند: عمو گابو! اما پینوشه فرمان داد در یک روز ۱۵ هزار نسخه کتاب او را بسوزانند. او در میهن ما ناشناخته نیست. به برکت ترجمه شیوای زنده یاد بهمن فرزانه از صد سال تنهایی… اما دریغ که در خاموشی فرزانه و تشییع او دوستدارانش به شمار انگشتان یک دست هم نمی رسیدند. حالانویسنده «گزارش یک آدم ربایی» دیگر گزارش نمی دهد. داستان زیبای او «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» نام داشت، اما با خاموشی او میلیون ها تن از سراسر جهان برای عمو گابو نامه می نویسند… یادداشتی از او دیدم با نام «نامه خداحافظی من با دوستدارانم»… با هم بخوانیم: اگر خداوند برای لحظه یی فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی می داشت احتمالاهمه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم. ادامه‌ی خواندن