آمریکا از همان ظهری که کریستف کلمب لنگرش را انداخت که «سر آخر به هند رسید»، خیلی از تصورات درباره این سرزمین اشتباه بود. سرریز جمعیتی که از اروپا و بعد بهاجبار از آفریقا و برای کار از شرق آسیا به سرزمین مادری سرخپوستها رفتند، همه یکدست نبودند. از اروپا بخشی از زندانیان برای کار اجباری توسط اشرافزادگان به همراه ملوانان و جاشوها رفتند. وقتی از سرزمین موعود برای پادشاهان کاتولیک و پروتستان اروپایی طلا آمد، سودای طلا طبقه متوسط و فقیر اروپا را مجاب کرد روی عرشه، اقیانوس را طی کنند تا به جویندگان طلا در غرب وحشی تبدیل شوند.
اروپاییِ فقیر، آفریقاییِ برهنه را شلاق میزد برای بردگی ، آسیاییِ سختکوش هم هی تونل میزد برای چسباندن شرق به غربِ قاره ی جدید یا جنوب به شمالِ نا هموار . همه ی رودهای شمالی قاره آمریکا را برای طلا الک کردند و توی غربالها یک تکه کوچک امید در میآمد و بسیار سنگهای رسوبی ناامیدی . چطور شد که جنگهای شمال و جنوب پایان یافت و آبا جمهوری که پیشتر اعلام استقلال کرده بودند ، سرزمین وعده شده کتاب مقدس به پیروان پسر خدا را به دمکراسی یونانی گره زدند، بماند .اما آن چه بیشتر تصورات اشتباه را درباره این سرزمین میسازد ، این است که آمریکا سرزمین بیخداست ، در حالی که فقرای سه قاره آن چه بیشتر از همه با خود به سرزمین بیگانه بردند، خدا بود و قوانین متافیزیک. برای همین آنچه هنر برهنه فرانسه بود در آمریکا تقبیح میشد و به آن گوجه و تخممرغ گندیده میزدند.
فاکنر همان جایی که رویای طلا تمام شده و باید روی این سرزمین – مثل همه ی سرزمینهای دیگر- سخت کارکنند تا تکه نانی به دست بیاورند، قصههایش را شروع میکند.
گور به گور شده؛ اتفاقاً آمریکای بدون تصورات اشتباه را عریان نشان می دهد. مادر (زنی) روستایی وصیت کرده است که در سرزمین دیگری دفنش کنند، جایی آنطرف رود . شوهر و ۵ فرزندش مرده او و تابوت او را به دوش می کشند و مالیخولیای آمریکایی آغاز می شود. مادر که دومین بچه اش محصول خیانت او و همخوابگی با یک کشیش است ، می خواهد در سفر مرگ تطهیر شود و در سرزمین مادری آن سوی رود آرام بگیرد . اما ماجرا این جاست ، رود نمی گذارد او رد شود ، رود او را می بلعد و جنازه گندیده اش را پس می دهد و او به راستی گور به گور می شود. این زندگی آمریکایی که فاکنر توصیف میکند، داستان عقوبت است، قانونی از قوانین متافیزیک که همه اقوام با خودشان به سرزمینی بردهاند که رویای زندگی و مرگ آرام را میفروخت و می فروشد . اما به قول کورا : « می گم همه که نمی تونند نتیجه اشتباه خودشون رو بخورند ».
*برگرفته از داستان
این یادداشت در هفته نامه کرگدن منتشر شد.
حسین قره