خداحافظ عمو گابو/ آخرین یادداشت مارکز خطاب به دوستدارانش

نویسنده: غلامرضا امامی
غلامرضا امامی مردم دوستش داشتند. مردم امریکای لاتین او را چنین می نامیدند: عمو گابو! اما پینوشه فرمان داد در یک روز ۱۵ هزار نسخه کتاب او را بسوزانند. او در میهن ما ناشناخته نیست. به برکت ترجمه شیوای زنده یاد بهمن فرزانه از صد سال تنهایی… اما دریغ که در خاموشی فرزانه و تشییع او دوستدارانش به شمار انگشتان یک دست هم نمی رسیدند. حالانویسنده «گزارش یک آدم ربایی» دیگر گزارش نمی دهد. داستان زیبای او «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» نام داشت، اما با خاموشی او میلیون ها تن از سراسر جهان برای عمو گابو نامه می نویسند… یادداشتی از او دیدم با نام «نامه خداحافظی من با دوستدارانم»… با هم بخوانیم: اگر خداوند برای لحظه یی فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی می داشت احتمالاهمه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم. کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم. چون می دانستم هر دقیقه یی که چشمان مان را بر هم می گذاریم شصت ثانیه نو را از دست می دهیم. هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم. هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمی بردم. کینه ها و نفرت هایم را روی تکه یی یخ می نوشتم و زیر نور آفتاب دراز می کشیدم. اگر خداوند تکه یی زندگی به من ارزانی می داشت لباسی ساده می پوشیدم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم… با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارشان و بوسه گلبرگ هایشان در جانم بخلد و هر روز غروب خورشید را عاشقانه می نگریستم. خدایا اگر تکه یی زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوست شان دارم نگویم که دوست شان دارم. بله تا جایی که می توانستم به آنها می گفتم که دوست شان دارم. هر لحظه. به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب منند و در کمند عشق زندگی می کردم. به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. به آدم ها می گفتم که عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق. به هر کودکی دو بال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد و به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد. به انسان ها یادآوری می کردم که در قبال احساسی که به یکدیگر می دهند مسوولند. آه !! انسان ها، از شما چه بسیار چیزها آموخته ام. من دریافته ام که همگان می خواهند در قله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را می پیماییم. دریافته ام که وقتی نوزادی برای نخستین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد. دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر از بالابه پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیزها آموخته ام اما در حقیقت فایده چندانی ندارد چون هنگامی که آنها را در این چمدان می گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود. اما شما این را به خاطر بسپارید. چون هنوز زنده اید.

منبع روزنامه اعتماد

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *