بایگانی برچسب: بازار ، صادق بستی

بستنی شادی ، قهوه خانه تاریک

1از دهانه بازار که بیرون آمدم، دست راستم را به شانه چپ خود زدم و برگشتم سریع به عقب نگاه کردم ببینم واقعا خودم هستم! واقعا هنوز خون پاک آریایی توی رگ هایم هست یا هموطنان عزیز در بازار از سر لطف خون پاک قوم « هان » را جای خون اصیلم قالب کرده اند، رفته است پی کارش. همین طوری که داشتم خرت و پرت های زندگی ام را از درونم بیرون می ریختم که چیزی با مشابهه خارجی اش- چینی اش، جاسازی نشده باشد، برخوردم به دوست خیالی ام آقا مهرداد که سالها پیش چراغ زندگی اش با من به پفی خاموش شد و دیگر ندیدمش. ادامه‌ی خواندن