زمانی که بادهای گرم جنوب به بادبان نمایشنامه «هشتمین سفر سندباد» افتاد، بهرام بیضایی خود را به عرشه رساند تا سکان روایتهایش به سوی تاریخ و حتی پیش از آنرا بچرخاند. با «اژدهاک» و «بیدخش» و «آرش»، با «آسیابان» و «آی بانو» و «گلتن» از بلخ و کلات و خوارزم و آبسکون سوار بر پشت اسب نو زین عرب و مغول و ترک و تاتار ،حدیث ملتی را روایت کند که عیار تنهایش را بانوهای پردهنشین ساختند. همان هنگام که بیضایی جوان سفر میکرد و غلامحسین ساعدی در میانه شهر و روستا «گاو مش حسن» را میکشد، چشم در برابر چشم میگرفت، و چوب به دست روستاییان ورزیل میداد.سوم قله ادبیات نمایشی این سرزمین، اکبر رادی روایتهایش در شهر ماند، نه شهر تاریخی، نه شهر خیالی و گم شده در باد، او حدیث نفس آدمهایش که حدیث نفس سرزمینش بود را از بعد از ظهرهای بارانی موطنش رشت گرفت. از این شهر به قلب تاریخ سفر کرد و از آدمهای امروزش تمام تاریخ این سرزمین را بیرون کشید. ادامهی خواندن
خشکسالی در شهر بارانی
پاسخ دهید