کتاب اول با دسر کیک بادمجان

هفته نامه کرگدنهفته نامه کرگدن روزنامه اعتماد
روزی خدمت استادی جهت تلمذ و عرض ارادت و خاکساری دو زانو نشسته بودم چشم از دهانش برنمی داشتم که مبادا نغزی و مغزی بگوید که از دستم برود. اما پیشتر از این لحظه و برای اینکه حسابی شیرین عسل باشم – به خیال خود البته – نیم ساعتی زودتر از همه شاگردان به خانه استاد رسیده واز حیاط مختصر رد شده و در زیرزمین دیدم ای بابا چه می بینی از ما شیرین تر و عسل تر فراوان و جمعیت نسوان و ذکور سیبل در سیبل و مقنعه در مقنعه نشسته اند تا استاد تشریف بیاورند تا درس شروع شود. شاگردان پراکنده و در گعده های دوتایی و چندتایی در گفتگوهای بی در و پیکر قبل از شروع کلاس غرق بودند که الکی مثلا «بله هوا خوب است » ، «اگر باران می زد البته یک طور دیگر می شد» ،« بنده پاییز را دوست دارم » ،«اتفاقا بنده هم پاییز را دوست دارم»

کسانی هم تک افتاده در افکار بی خود و بی جهت قبل کلاس که «بله من چقدر الان عمیقم و دارم فکر می کنم که خب شاید من هم پاییز را دوست داشته باشم». حقیقتش را بخواهید فرصت را غنیمت شمرده و خود را به کتابخانه رسانده یک کتاب همچنین خوش وزنی را پیدا کردم که با روزنامه ای جلد شده بود، زودی کتاب را زیر بغل زدم با اینکه اسمش را نخوانده بودم ولی برای اینکه فرصت را از دست تواضع سایر شاگردان گرفته باشم ، زرتی پریدم و جلوی تشکچه استاد نشستم و برای اینکه شرمسار این عمل ناجوانمردانه خود نباشم و بار نگاه بغض آلود همکلاسی ها را نبینم زودی لای کتاب را باز کردم. کتاب وزین « کتاب اول » بود و پر بود از شماره تلفن و آدرس و… . موقعیت پیچیده شد نه می توانستم کتاب را سرجایش بگذارم نه می شد از کتاب استفاده نکنم، فشار نگاه ها را هم حس می کردم، پس خیلی موقر شروع کردم به نت برداری از کتاب اول که مثلا ماست بندی حسن آقا جردن خیابان اول دست چپ شماره تلفن و…، با خط نستعلیق خوشی که دارم با جزئیات شروع کردم به نوشتن طوری که دیگران خیال کنند ۲۰ سال بوده دنبال این کتابم یا کفو بوعلی،« اغراض مابعد الطبیعه»فارابی را به دست گرفته و تازه دارم با فهمیدن ارسطو حالی می برم، فارغ حال جمع . ت ماست بندی حسن آقا را هم چنان می کشیدم انگار شعر حافظ مشق می کنم. بگذریم استاد با چهره یک کمی منقلب وارد شد و همه ما شوق زدگان، مبهوت ورود این جور عرفانی استاد دورش حلقه زدیم . استاد بعد از عذر تقصیر از تاخیر، حقیقت مطلب را خیلی لخت جلوی ما آویزان کرد: « بله ، والده بچه ها امروز آش پخته بودند و از آن جایی که نخود آن نپخته بود ما دچار قبض و بسط شدیم و حالا این جور منقلبیم و … » استاد این وسط آروغی ضمیمه بحث کرده و بعد خطاب به جمع گفت : « کسی شربت «آلومینیوم ام جی»همراه ندارد؟» از ذهن خبیث من گذشت که «آخه کی همراهش شربت آلومینیوم ام جی داره» که یکی همزمان خباثت بنده فریاد زد : «استاد من دارم و جالب این جاست که من هیچ وقت این شربت را همراه خودم نداشته و امروز از قضا بی خود و بی جهت به دلم افتاده بود با شربت آلومینیوم ام جی از خانه خارج شوم». بعضی از شاگردان نعره زدند و بعضی بغض فرمودند و خلاصه کلاس در وجد و جذب و شور و شوقی فرو رفت . بنده آن وسط مبهوت کتاب اول به دست مانده بودم که ماجرا چیست؟ که استاد دو قاشق سوپ خوری قد ملاقه از اشربه آلومینیوم ام جی سرکشید و رو به جمع گفت : «دوستان من نخود آش رو باید از شب قبل خیساند، باید یکی دوبار آبش رو عوض کرد و سحر باید نخودها رو پیش و بیش از دیگر حبوبات جوشاند و… »الغرض استاد تا ریختن رشته آش ، رشته سخن را رها نکردند و شاگردان عین بازنویسی من از کتاب اول خط به خط تراوشات استاد را می نوشتند و استاد در جو کنفسویس وار خود حکمت زندگی روزمره و ارزش این و آن می گفت. بماند که سیستم گوارش استاد در سکسه و آروغ و… گره خورده بود و هر وقت با من چشم به چشم می شدند صدای خوش الحان ممزوج شده سکسه و آروغ را به روی بنده می آوردند.
بگذریم، جلسه بعد بنده دوباره همان طور رفتم و این بار بدون اینکه کتابی بردارم سرجای قبلی نشسته که دیگر معلوم شود آنجا،جای من است و آن دوست همکلاسی هم که در شهود خود آلومینیوم ام جی داشت کنار دست من نشست که الحق و الانصاف باید او جای من می نشست. بنده مختصر تعارفی کردم ولی آن دوست از سر تواضع انگار که حضور استاد را هرجا و هر زمانی درک می کند،  مرتبه روبروی تشکچه استاد را به من داد. بنده محیا برای نوشتن جلسه دوم که استاد این هفته صقل سرد کرده بودند و از فواید قورمه سبزی و باز حکمت زندگی روزمره و ستایش این و آن که سبزیِ قورمه را با ماشین خرد نکنید و با چاقو این طوری ساطوری کنید و چه و چه . خلاصه دردسر ندهم چند جلسه بعد هم همین بود و شاگردان هم می نوشتند و من دیگر محضرش نرفته ولی شنیدم آن قدر جو این حکمت، استاد را گرفته که رفته بود برنامه آشپزی تلویزیون خورشت قوره مسما درست کرده بیا و ببین با دسر کیک بادمجان . الغرض اینکه بعضی آن قدر در ستایش روزمره و همین که هست، مانده اند که یادشان رفته زندگی باید ارزش زیستن داشته باشد و آن ارزش با ری کردن برنج طارم و جا افتادن خورشت قیمه و نریختن کباب کوبیده از سر سیخ به دست نمی آید . زندگی به ارزش هایی نیاز دارد که روزمره در عرض آن معنا پیدا می کند.

حسین قره

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *