«سیذارتا گوتاما»ی بودا شده را حتماً میشناسید، مسیرهای رفته و کارهای کردهاش را میدانید، مردی بین مرزهای اسطوره و واقعیت که حقیقتی را میگوید درباره رنج و سرشت آدمی. اما چطوری میشود بین او و ما پلی زد. نه از این پلهایی که در هزاران کلاسهای بودئیست و چه و چه امروز مد شده است، که شاید اگر خود سیذارتا اینجا بود برای خلاصی از اینها دوباره میرفت و زیر درخت کهنسال با خود مینشست تا خلاصی پیدا کند.
یادداشت مواجهه با بودا را می توانید بشنوید:
سیذارتا یک شاهزاده بود، صاحب یک امپراتوری مثل همه ما. چطور؟ بله همه ما یک اشرافزادهایم و وارث امپراتوری ندانستن و بیخبری که دیوارهایش را پدران و قوم و قبیله ما بالا آوردهاند. مانعی است برای دیدن و آگاهی که در آن تقلب و فریب هم بهکاررفته است. خاطرتان هست که پدر سیذارتا برای اینکه او واقعیتی (پیری) را نبیند هرروز دور از چشم او ریشش را رنگ میکرد. ممکن است پشت این دیوارها بمانیم تا ابد، حتی خانه و خانواده و بچهای هم داشته باشیم و خودمان هم دیواری بالا بیاوریم و امپراتوری بسازیم. سیذارتا هم همین کار را کرد. اما سیذارتا کنجکاو بود یا لااقل میتوانست در قلبش حس کند که روابط باهم نمیخواند. این پازل جور چیده نشده است. برای همین وقتی با جهان بیرون آن سه واقعیت (بیماری، پیری و مرگ) روبرو شد دنبال آن رفت. چشمش را نبست، از دیوار بیرون زد. دانست که آن امپراتوریِ بیخبری هل پوچی نمیارزد. این است که پیاله قلب لبریز میشود تا راز را پیدا کند. پس به جستجوی جهان بیرونی و آفاقی، دنبال جواب بود برای پرسش چراییِ بودن. پس امپراتوری ندانستن را رها کرد به حال خودش تا فقط آدم باشد. با خودش کولهباری برداشت مختصر، کار سختی است همینکه پایت را از دیوارها بیرون بگذاری، سختتر وقتی است که بیرون دیوارها دریافتهای که هیچچیز نیستی و این تازه شروع ماجرا است. آدمها کم میآورند برمیگردند پشت همان دیوارها، چهکاری است خودت را رها کنی وسط بیابان برهوت که تا چشم کار میکند هیچچیز نیست. باید از نیست چیزی را برداشت کنی هرچقدر اندک و هرچقدر کم. آگاهی را فله به آدم نمیدهند. به قیمت زعفران و نقره و طلا و… هم نمیدهند، قیمتش جان آدمی است، عمری که باید وقف کنی و بدهی و از کسی هم نمیتوانی طلبکار باشی. حتی راه هم نیست که پیدا کنی، بیراه و کورهراه و صعب راه است، میروی و بنبست است، اولش که وارد این راه شدی با خودت گفتی یافتم اینک شاهراهی ولی کوچه تنگ و بنبستی است، باید برگردی. باز برهوت. سیذارتا همینجور رفت و پیش همه آیینها و مذاهب که راهها و کورهراهها بودند، چرخید. البته همهاش سیاه نیست و تلخ، شوقوذوق کشف و دانستن اینکه من فهمیدم این شاهراه بنبست بیخودی است به دنیا میارزد. درست مثل ما که وقتی واقعاً در بیابان برهوت، تکدرختهای سایهداری را پیدا میکنیم نسیم خنکِ فهم روی گونههایمان میدود. یا شادیهای کودکانه وقتی گالیله به شما میگوید زمین گرداست و سیب همزمان به دست تو و نیوتن میافتد که واقعاً این زمین لعنتی جاذبه دارد. تا اینکه با لوئی آرمسترانگ پا به ماه میگذاری و میبینی « نه زمینی نه زمونی نه خبر از شاخ گاو مهربونی» یا با هابل نگاه میکنی که در عمق تا عمق این بیکران هستی حتی یک مسافرکوچولویی نیست قابل همصحبتی. یک مدتی با ذرهبین فروید دستوپایت را میسوزانی یکبار با ویتگنشتاین به سکوت در مقابل حرف بیمعنا میرسی. سیذارتا گشت تو همین سرخوشیها و جوابهای که پیداکرده بود از این کافه به آن کافه از این مکتب به آن کلاس از این دوره به آن ورکشاپ خیلی حال خوبی است اگر این روی بیابان را کشف کنی، بعضی همینجا میمانیم، کشف و مکاشفهای است برای خودش ولی سیذارتا اینجا نماند، چراکه شب وقتی سرش را میگذاشت روی بالشت (البته او اهل ریاضت بود) می دید او با رنج به طرز بیرحمانهای تنها است. نتوانسته تمام آنچه بوده است را بگوید یا تمام آنچه یکی برایش گفته، درک کند. یکجایی زرقوبرق بازار نئون برایش فروریخت. چون پرسش«خب که چی؟» آمده بود سراغش. پس سیذارتا زیر درخت تنومند پرسشهای کهن نشست تا با خودش دیدار کند و جوابهای خودش را بدهد. قطعاً این سومین مرحله یعنی مواجهه با خود سختترین مرحله است چون آدمی از خودش کمترین چیز را میداند. شاید امروز در فلان مجله عناصر ساخت فلان سیاره را بخوانی ولی نتوانی در چشم خودت نگاهی کنی و بگویی من کی هستم و باید چی کارکنم. سخت و جانفرساست، سیذارتا شاید با خودش گفت چهکاری بود پشت آن دیوارهای بلند امپراتور بخت خودم بودم. اینهمه رنج و سختی اینهمه عمارت ساختن و ویران کردن نیاز نبود اما برای کشف خود و هستی همه این راهها و مرارت ها لازم است. سیذارتا در مواجهه با خودش یگانگی یکی شدن را پیدا کرد و بودا شد. بودا نسخهای پیدا کرد و پیشنهاد داد برای خلاصی از رنج چه در ایستگاه فضایی چه در جنوب آفریقا. مواجهه با خود مرحله سختی است راستش خودم آنجا نبودهام در کافه گردیها لابهلای کتابها در برهوت و سایه درختِآدمها چیزهایی خواندهام و دیدهام، مواجهه و خروج از آن مرحله، بزرگترین کار زندگی آدمی است، یا با بهترین نسخه سازگار با خودت بیرون میآیی یا نسخهی خودت را پیدا میکنی.
حسین قره/ منتشر شده در هفته نامه کرگدن