کشتار روزمرگی در جمعه کشدار

«جمعه مثل یک سال می­مونه صبحش مث بهاره، ظهرش مث تابستون، عصرش پاییز و غروبش زمستون» این تکه از دیالوگ مرد دوچرخه‌ساز، جان‌مایه نمایش «جمعه‌­کشی» است. جمعه‌ها تمام نمی‌شوند و لحظه‌لحظه‌اش تکرار می‌شود.

«جمعه‌­کشی»، نوشته اسماعیل خلج، نویسنده، کارگردان و بازیگری است که بیش از ۵ دهه در تئاتر، سینما و تلویزیون مشغول بوده است. خلج ۸۳ ساله (متولد ۱۳۱۵ آستارا) این نمایشنامه را سال ۵۲ نوشته و اجرا کرده و حالا ۴۶ سال بعد، امسال دوباره به صحنه آورده و همچنان توانسته با تماشاچیانی‌ همچون من که دو سال بعد از نوشته شدن اثر به دنیا آمده‌ایم و جوانانی که دو تا سه دهه بعد از من هم به دنیا آمده‌اند، ارتباط بگیرد که نشان از زنده‌بودن اثر است، اثری که جوان‌مرگ نشده و حداقل تا این زمان هنوز زنده و تأثیرگذار است.

قصد تعریف تاریخ تئاتر ندارم و کاری که خلج، استادمحمد، نعلبندیان و دیگرانی که در فضای قهوه‌خانه‌ای کردند و تئاتر را از دل روزمره مردمی که در جغرافیای ایران زندگی می‌کنند؛ روایت کردند؛ می‌خواهم درباره «جمعه ­کشی»، مستقل از آثار قبل و بعدش صحبت کنم.

پیرنگ نمایشنامه، روایت آدم‌هایی است که یک روز جمعه از صبح تا شب در یک قهوه‌خانه با هم حرف می‌زنند، این جمعه می‌تواند به‌اندازه تمام جمعه‌های یک سال حتی یک‌عمر کشدار باشد و تکرار شود، چرا؟ چون جمعه‌ها این ریختی هستند. آدم‌های نمایش از طبقات مختلف اجتماعی انتخاب‌نشده‌اند، همه از یک طبقه و به هم تنیده و وابسته­‌اند، طبقه‌ای که پزشکش اصلاً سواد ندارد و با ترکیبات عجیب‌وغریب خرافی، معجون درست می‌کند که یا مریض در حال احتضار را بهبود می‌بخشد و یا عمرش به دنیا نیست و خلاص. دکتری که خودش ترکیب بیماری­‌ها است و شفای آدم‌­ها دست اوست. دوچرخه‌ساز فراری از خانه، استوار صاحب قهوه‌خانه که زد و بند کرده و با خست و ندادن مزد کارگرانش، غیر قهوه‌خانه، نانوایی را هم خریده است با آن باغ بالای شمیران و خانه و ماشین و چه و چه. راننده وانتی که هیچی نداشته، از گرفتن گواهینامه پایه‌یک شروع کرده تا امروز که وانت دارد. شاگرد قهوه‌چی که از حقوقش ناراضی است اما جایی که باید اعتراض کند، لال می‌شود، دست‌فروش دوره‌گرد کت‌شلواری که اصرار دارد آدم باید رادیو داشته باشد، آگاهی دارد و آبرویش نمی‌رود و مردی که با یک خط آدرس روی یک برگ کاغذ، یک ماهی است به تهران آمده اما نه آدرس درست است، نه کسی انتظارش را می‌کشد و بلاتکلیف و سرگردان این شهر شده.

ساختار نمایشنامه این‌گونه است که هرکدام از شخصیت‌ها لحظه و آنی دارند که هرچه در دل‌شان هست می‌گویند و در این خودگویی، پازل شخصیت را می‌چینند، مخاطب یا با آن‌ها همدردی می‌کند یا لبخندی گوشه لبش می‌نشیند. اسماعیل خلج در بافت و ساختار نمایشنامه برای اجرای امروز تغییری نداده است، مثلاً وقتی بحث قیمت‌ کالاها پیش می‌آید یا کارکرد رادیو و… او تغییری ایجاد نمی‌کند؛ حتی از آن مهم‌تر، کارکرد قهوه‌خانه هم دیگر آن کارکرد گذشته برای جامعه ایرانی نیست؛ اما خلج بازهم این نمایش را با بافت امروزی جامعه همگن و همساز نمی‌کند، شاید دلایل متعددی داشته که می‌توان به چندتایی از آن­ها اشاره کرد. یک اینکه نمایش قرار است یک بافت تاریخی را نشان دهد، همچون کاری که موزه می‌کند. خلق دوباره یک موقعیت تاریخی برای شناخت جامعه­‌شناختی از گذشته. این بافت تاریخی از یک منظر تغییرات اجتماعی جامعه ایرانی را در طول ۵ دهه نشان می‌دهد. خواست‌ها، ارزش‌­ها و اعتبارهای اجتماعی ، ابزارهای موردنیاز، و… مشاغلی که حذف شدند، ارزش پول ملی، ابزارهای ارتباط‌جمعی که نبودند و ضرورت‌شان وجود نداشت، ابزارهای ارتباطی که اعتبار خود را از دست داده‌­اند یا کم فروغ شده‌اند و… از همه مهم‌تر فانتزی گذشته‌­گرایی که یک تصویر ایده‌آل از دهه ۴۰ و ۵۰ ارائه می‌دهد را با واقعیت آنچه بود روبرو می‌کند.

عدم تغییر نمایشنامه و اجرای همان اثری که در دهه ۵۰ به صحنه رفته بود، یک نشانه دیگر هم برای مخاطب امروز دارد، دغدغه‌های انسانی ما کماکان‌ همان است که بود و قطعاً دغدغه‌های آن روز آدم‌ها با آدم‌ها و نسل‌های پیش‌تر خود هم یکی است، فقط در این میانه، ابزارهای ارتباطی تغییر کرده یا از دور خارج‌شده­‌اند؛ اما بعضی از دغدغه‌های عمیق در لایه‌های زیرین کماکان ‌همان است که بود؛ یعنی دل‌تنگی از زندگی و روزمرگی، ترس از مرگ، رابطه نافرجام کارگر و کارفرما، مسئله رابطه حق‌وحقوق و افزایش دستمزد و… خلاصه گذران زندگی که جمعه‌ها روز تعطیل آن است. همه آدم‌های نمایش (به‌جز آن مرد که با آدرس اشتباهی به تهران آمده است) زندگی را از یک‌جایی شروع کرده‌اند و امروز یک رتبه بالاتر از قبل به لحاظ معیشتی ایستاده‌اند، دوچرخه‌ساز فقیر بوده و زیردست برادر؛ با کتک خوردن کار یاد گرفته ولی حالا مغازه‌ای دارد و خودش استادکار شده. راننده هم همین‌طور، هیچی نداشته اما الان وانتی دارد و… اما با همه این احوال و ترقیات، همه آدم‌­ها چیزی کم دارند.
شاید ذات زندگی است که چیزی کم دارد، هیچ ‌چیزش تمام و کمال نیست، بقول قائلش «همیشه یه پای بساط لنگه». این نمایشنامه یک آبزورد ایرانی است.

درباره اجرا هم باید گفت اسماعیل خلج، میزانسن­‌های ساده و بی‌­تکلفی را در راستای هدف نمایشنامه طراحی و اجرا می‌کند. بازی بازیگران به‌قاعده است و بازی اسماعیل خلج در نقش مردی که با آدرس اشتباه در تهران سرگردان شده، بسیار جان‌دار و لذت‌بخش است.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *