یکم:سخت بود سخن تا از مجرای سینه خود را بالا بکشد از راه بسته بغض به درد آغشتهتر شود و با گفتن « باید فکری کرد » خلاص شود. هم سرزمین من بود آن کودک / فرشتهی خوابیده بر کناره دریا چرا که بی سرزمین بود در میان و میانه این همه سرزمین.سیمهای خاردار سرزمینهای شمال برای این ما که از جنوب به سمتشان میرویم عریانترین فحاشی تاریخ هستند.
من و مادرم ، مادرم و من پیش از این صاحبان چشمهسارها بودیم که در رودهایش عاشقترین یحیی پر شکوفه ترین مسیح را تعمید میداد. حالا من و مادرم ، مادرم و من مصلوبترین عیسیایم با سیمهای خاردار مسیحیان که بر گلوی من نشسته است و بر گونههای مادرم .
چه زود به پفی خاموش شد چراغ «جهان وطنی» ، وقتی که آوارگی را کودکان سوری روی ریلهای راهآهن به بن بست رسیده اروپا سر کردند و صبحش را ندیدند، چرا که گرسنه جان داد بودند.
حباب «ما باهم برابریم» چه خنک چه بیلطف چه بیرمق محو شد وقتی که سیاه و چرک و گند پوشان هویت یافته با بشکههای نفت به روی آدم و آدمیت ، به روی بشر و بشریت و به روی انسان و انسانیت تیغ و تیر کشیدند. و چه سیاهزخمیشد این چرک زخم محو شدن حبابِ ما باهم برابریم. وقتی که کسانی دیگر درهایشان را بستند و بیرون درهایشان با گاز اشکآور با سگهای تربیتشده برای بیتربیتی به ساحت انسان با لگد با مشت ، آوارگی را به درماندگی گره کور زدند.
دوم :اخبار این روزهای مرزهای اروپا که به روی تورهای توریسم پادشاهان و نوادگان آنها که میخواهند آفتاب ملایم و آب ولرم مدیترانه به تن بزنند باز است و به روی آوارگان تروریسم همان پادشاهان و نوادگان بسته ،خاطر آدمی را به اولین مسایل بعد از هبوط میکشاند. ترس ، درد و بیپناهی که بیرون آدمی است دو حس درونی رقم زد ، تنهایی و بیمعنایی. تنهایی به غیر آن که تنها بودن در کنار« تن »های دیگر است ، احساس بیپناهی و به دنبال پناه بودن ، پناهجو شدن نیز هست . آدمی از مأمن ، جایی که ایمان دارد مال اوست ، برای اوست ، خواستگاه آرامش اوست ، واکن که میشود ، تنهایی آغاز میشود. مفهومی از هبوط از رانده شدن این جاست که معنا می یابد. این شیب که امروز جهان برداشته و مردم از خاور به باختر می روند ، (از افغانها تا شاخ آفریقا )، از احساس ترسی است که تنهایی را رقم زده است . ترس از اینکه ساعتی دیگر آیا هنوز فرزندش در حیاط برای آن که تشنگی اش را رفع کند گلویش را با قطره آبی تازه خواهد کرد ، آیا کتاب درسش را به گوشه ای پرتاب خواهد کرد تا باهم بازی هایش دوچرخه اش را رکاب بزند. یا نه دختر تازه ده سال شده اش را به بردگی جنسی می برند ، زنش را به کنیزی می فروشند ، و خودش با آخرین پلک، پیشتر از آن که سرش بریده شود این همه فاجعه را خواهد دید . اینجاست که ترس، آدمی را به تنهایی میکشاند. وقتی زندگی که نه، حتی زیستن به جوانهی تازه از خاک درآمده میماند و مرگ غولآساترین موجود زندهای که آن جوانه را به هیچ میگیرد.
آن سوی ماجرا کسی است که در پناه خودش در مأمن و مأوای خود ساختهاش نشسته و دربهای سنگی گذاشته تا کسی وارد نشود ، دچار بیمعنایی است. چرا که آدمی با دیگری است که معنا پیدا میکند نه با مأمن و نه با پناهگاهی که ساخته . این جاست وقتی آن خبرنگار که باید راوی تنهایی باشد ، دچار بیمعنایی میشود و پایش را دراز میکند تا مردی بیپناه با بچهای که در آغوش گرفته به زمین بخورد. ذهن آن خبرنگار را هیچچیز به جز خود و مأمنش پر نکرده که زمین خوردن انسانی آن طور بیپناه او را ارضا میکند و به حظ میکشاند. قطعا نمیخواهم یک نفر را مصداق همه بگیرم ، مردمانی که در اروپا حاضرند مأمن خودشان را با دیگری قسمت کنند، کم نیستند.
بعد دیگر این فاجعه ما هستیم که نه پناه میخواهیم نه از ما پناه میخواهند. ما که در سرگیجه این تلخترین رخداد معاصر ماندهایم . در همه جنگهای معاصر، انسان تنهاتر و بیمعناتر شد. چرا که ماشین کشتار ایدئولوژیها آن قدر وحشتناک و آن قدر بیرحم و آن قدر انسان کشته است که بشر حساسیتهایش را از دست داده است . امروز فقط عددها و رقمها هستند که میشنویم ، روبروی جعبه جادو، ما هم بیمعنا و هم مبتلا به سرگیجه شدهایم که کشته شدن ۱۰ و ۱۰۰ و هزار انسان ما را تکان نمیدهد. اسارت و آوارگی «دیگری» برای ما آمار است . صد هزار نفر پشت سیمخاردار فقط یک عدد است. شاید غرق شدن کودکی که دردناکترین مرگ است چند روزی جراحتی به بیمعنایی آدمی بزند اما باز فراموشی و آمار پلکهای ما را روی هم میآورد. کاش میشد آدمی فقط با تنهایی وجودی ( اگزیستانس ) سر میکرد و «دیگری» بیمعناییاش را التیام میداد ، اما این خواسته شاعرانه است و روی زمین باید سیاسیون و نظامیون شر این خوف بیسر و بی قلب داعش را کم کنند.
سوگ نوشته ای برای این روزهای مهاجران روی نوار مرزی اروپا
پاسخ دهید