در پهنه ادبیات فارسی بهار و نوروز با مرگ و زندگی گرهخورده است، یادکرد خون جوانانی که چهره در نقاب خاک کشیدهاند و یا خونشان چون رگههای لعل در ظلمات شبی از سنگ، جاری است و نمیگذارد تیرگی، غبار فراموشی را بر یادشان چیره کند. سوی دیگر این مرگاندیشی در نوروز و بهار گرامیداشت، «بودن» است و زندگی. نه نسیان، خون یاران در پرده میبرد و نه سایه سنگین داس مه نو، خوشهچین نابترین لحظات زندگی میشود.
حسین قره: تعابیر و استعارات برای بیان خون جوانترین عزیزان که با لباسی گلگون به خاک سرد سپرده شدند، می و لعل و خون رزان و… است و چهره ابدیشان «سیاوش» جوان. برای همین است که عارف قزوینی در هنگامه بهار با این تصنیف به استقبالش میرود: هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد/ دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد/ از ابر کرم خطهٔ ری رشگ ختن شد/ دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد/چه کج رفتاریای چرخ! چه بدکرداری ای چرخ!/ سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!/ از خون جوانان وطن لاله دمیده/ از ماتم سرو قدشان سرو خمیده/ در سایۀ گل بلبل ازین غصه خزیده/ گل نیز چو من در غمشان جامه دریده و…
این نمونه متأخر و معاصری است از خویشکاری بهاری که با تمام شکوه و زیبایی با داغ لالهها همخون و همخانه است.
خاقانی که از بزرگان ادب است و در قصیدهسرایی یگانه نیز از این تصویر که با بهار و خون سیاوش ساخته شده بهره برده و میسراید: … صبح آمده زرین سَلَب، نوروز نُو راهان طلب/ زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته/ شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر/ خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته…
در این میان سعدی خداوندگار سخن در مراثی بر خون جوان از دست رفتهای اینگونه تصویر میسازد که گیتی در سوگ یار او چنان نوحه میکند که در سوگ سیاوش.
سعدی چنین سروده است که: دردی به دل رسید که آرام جان برفت/ وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت/ شاید که چشم چشمه بگرید به هایهای/ بر بوستان که سرو بلند از میان برفت/ بالا تمام کرده درخت بلند ناز/ ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت/ گیتی برو چو خون سیاووش نوحه کرد/ خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت/ دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ/ هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت/تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت/زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت و… .
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
در مقام نوروز و معنای توأمان مرگ و زندگی خیام با کمترین ابیات و در سادهترین و سرراستترین مفاهیم رابطه نوروز با مرگ و زندگی را در رباعیات بیان کرده است. البته حکیم ابوالفتح عمربن ابراهیم الخیامی که او را خیام میشناسیم کتابچهای نیز درباره نوروز دارد که آن را نوروزنامه نام داده است. حکیم سرآغاز آن کتاب اینگونه نگاشته که: «درین کتاب که بیان کرده آمد در کشف حقیقت نوروز که به نزدیک ملوک عجم کدام روز بوده است و کدام پادشاه نهاده است و چرا بزرگ داشتهاند آن را و دیگر آیین پادشاهان و سیرت ایشان در هر کاری مختصر کرده آید انشاء الله تعالی، اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصتوپنج روز و ربعی از شبانهروز به اول دقیقه حمل بازآید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدت همی کم شود، و چون جمشید آن روز را دریافت نوروز نام نهاد و جشن آیین آورد، و پس از آن پادشاهان و دیگر مردمان بدو اقتدا کردند، و…»
خیام که در پژوهش و فلسفه و ریاضیات سرآمد عصر بود؛ در دو رباعی اینچنین درباره جهان ناپایدار که در بهار، نوروز میشود گفته است: چون ابر به نوروز رخ لاله بشست/ برخیز و به جام باده کن عزم درست/ کاین سبزه که امروز تماشاگه توست/ فردا همه از خاک تو برخواهد رست
همچنین این رباعی: بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است/ در صحن چمن روی دلافروز خوش است/ از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست/ خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
ای شاختر برقصا
مولانا جلالالدین محمد بعد از آن که سر مرکبش را شمس الشموس بگرفت و تشت رسواییاش را از بلندی فقه و اصول به وادی عشق و حضور انداخت، هر لحظه برایش بهاری است چرا که جان با حضور او نو میشود و هر روز نوروزی است. اگرچه در باب طریقت ملای رومی بسیار گفتهاند و باورمندانی نیز راه او پیشه کردهاند، اما جایگاه او در شعر و ادب سرفصل دیگری است. شاید آن سرخوشی که جان او را تازه کرده که با بهار پیونده خورده است را بتوان در این غزلش یافت:
آمد بهارِ جانها ای شاخِ تَر به رقص آ/ چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ/ ای شاهِ عشق پرور، مانندِ شیرِ مادر/ ای شیرجوش! در رو، جانِ پدر، به رقص آ/ چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی/ از پا و سر بُریدی، بیپا و سر به رقص آ/ تیغی به دست خونی، آمد مرا که: چونی؟/ گفتم:«بیآ که خیر است»، گفتا: «نه شر» به رقص آ/ از عشق، تاجداران در چرخِ او چو باران/ آن جا قبا چه باشد؟ ای خوشکمر! به رقص آ/ ای مست ِ هستگشته، بر تو فنا نبشته/ رقعهی فنا رسیده، بهرِ سفر به رقص آ/ در دست، جام ِ باده، آمد بُتم پیاده/ گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ/ پایان ِ جنگ آمد، آواز ِ چنگ آمد/ یوسف زِ چاه آمد، ای بیهنر! به رقص آ/ تا چند وعده باشد؟ وین سَر به سجده باشد؟/ هَجرم ببُرده باشد، دنگ و اثر به رقص آ/ کی باشد آن زمانی؟، گوید مرا: «فلانی!»/ کای بیخبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ/ طاووس ِ ما درآید و آن رنگها برآید/ با مرغ ِ جان سراید: بیبال و پر به رقص آ/ کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم/ گفته مسیح ِ مریم کِ:«ای کور و کر!» به رقص آ/ مخدوم، شمسِ دینست، تبریز رشکِ چینست/ اندر بهار حُسنش، شاخ و شجر به رقص آ
بهار خنده زد و ارغوان شکفت
از دوره مشروطه در تاریخ ادب ایران تحولی شگرف در معنایی و مفاهیم ایجاد شد که جای بحث بسیاری دارد؛ اما کماکان مفهوم نو شدن با بهار و زندگی در آن ادامه یافته است.
احمد شاملو در شعر نازلی که برای وارتان سالاخانیان سروده است؛ به این مفهوم باری دیگری تجلی میدهد: ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت./ در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر./ دست از گمان بدار!/ با مرگِ نحس پنجه میفکن!/ بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار… /نازلی سخن نگفت/ سرافراز/ دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت…
احمد شاملو که یکی از قلههای شعر معاصر است، اشعار دیگری در وصف بهار و نوروز دارد با تصاویری که توأمان ناامیدی و امید هستند. از جمله شعر بهار منتظر بیمصرف افتاد که به گونه ترانه سروده شده است و شاعر دیگر امیدی به بهبود جهان محنت بار ندارد و آمدن بهار نیز حیاتی برای او نمیآفریند.
مهدی اخوان ثالث شاعر بلندآوازه معاصر که خیاموار بالا و پایین زندگی را به چشم دیده است و جهان فسردهتر از آن است که به او بهانهای برای زندگی بدهد، مینویسد: گو بروید یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد یا نمیخواهد/ باغبان و رهگذاری نیست/ باغ نومیدان/ چشم در راه بهاری نیست.
فروغ فرخزاد دیگر شاعر معاصر که سرشار از احساسات زنانه است و تجربههای روزمره یک زن را در جهانی مردسالار میگوید نیز چندان امیدی به بهار ندارد که میگوید: خندید باغبان که سرانجام شد بهار/ دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم/ دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار/ ای بس بهارها که بهاری نداشتم
سهراب سپهری نقاش لحظههای ناب زندگی در قاب لحظهها شاید در شعری که درباره بهار گفته است، هیچ نامی از بهار نمیبرد اما تمام لحظات بودن و بهار را تصویر میکند:
مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری میرسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمهام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لختترین موسم بیچهچه سال
تشنه زمزمهام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم