یکم:سخت بود سخن تا از مجرای سینه خود را بالا بکشد از راه بسته بغض به درد آغشتهتر شود و با گفتن « باید فکری کرد » خلاص شود. هم سرزمین من بود آن کودک / فرشتهی خوابیده بر کناره دریا چرا که بی سرزمین بود در میان و میانه این همه سرزمین.سیمهای خاردار سرزمینهای شمال برای این ما که از جنوب به سمتشان میرویم عریانترین فحاشی تاریخ هستند.
من و مادرم ، مادرم و من پیش از این صاحبان چشمهسارها بودیم که در رودهایش عاشقترین یحیی پر شکوفه ترین مسیح را تعمید میداد. حالا من و مادرم ، مادرم و من مصلوبترین عیسیایم با سیمهای خاردار مسیحیان که بر گلوی من نشسته است و بر گونههای مادرم .
چه زود به پفی خاموش شد چراغ «جهان وطنی» ، وقتی که آوارگی را کودکان سوری روی ریلهای راهآهن به بن بست رسیده اروپا سر کردند و صبحش را ندیدند، چرا که گرسنه جان داد بودند. ادامهی خواندن
سوگ نوشته ای برای این روزهای مهاجران روی نوار مرزی اروپا
پاسخ دهید