بزرگ بزرگان قبیله تئاتر بود . اگر کسی میخواست در خیمهی نمایش دستی بر آتش برساند میبایست در کنار این کویر در سایه سار درخت معرفتش و جویبار دانشش حلاوت شهود میچید . نمایش ذاتش آیین است ( حتی اگر اسطوره زدایی کرده باشد همزمانش اسطورهی تازه ای را جان داده است .) و ابزارش شهود است و تخیل ؛ کشف میخواهد و مرد سالک ؛ طریقت دارد و سیر و سلوک ؛ پیر میخواهد مأنوس با شبهایی که پای چراغ ، اندیشه را ورز دهد و روزها با خاک صحنه، اندیشه را جان . و او پیر بود ، چرا که در سینهاش چراغ اندیشه میسوخت. و او پیر قبیله بود چرا که همگان ( بی هیچ تقسیم بندی ) میتوانستند در سایه سار معرفتش از جویبار دانشش سیراب شوند . او پیر بود چرا که همه جا کلاس درسش بود ، آموزشگاهش ، دانشکدهاش ، اجراهایش ( اگر آن همه نکات ظریفی که در دل اجراهایش جای داده بود میگرفتی ، مینوشتی یک دوره تحصیلی را پشت سر گذاشته بودی ).
حتما می دانید که تحصیلش در علم science) ) بود ( اشارهام به مهندسی شوفاژ سانترال دانشگاه صنعتی برلین است ) اما علامه شد در هنر ، چرا که درونش غوغا بود ، میجوشید . علم با همه اقتدارش در قرن بیستم چیزی کم داشت که او آن را میفهمید ، اگر علم اغنایش میکرد میتوانست ادامه دهد اما نهایتش چه میشد مثلاً بهترین شوفاژها را میساخت نه، به علم مکانیک کمک میکرد ، بالاتر از آن به فیزیک ، شاید ریاضیات . نمیدانم خلاصه به درد علم میخورد با آن هوش سرشاری که داشت اما همهی اینها را رها کرد ، چرا ؟ چون چیزی در سینهاش میسوخت . به قول خداوندگار دل سوختگان جهان : «زین آتش نهفته که در سینه من است***خورشید شعلهای ست که در آسمان گرفت» . گرم و سرد کردن خانه مردم دردش نبود او میخواست فتیله ای را در سر کسی آتش بزند که جانش ، عقل را بسوزاند، او میخواست انسان را تبیین کند . میخواست بداند خودش کیست ؟ کجای عالم ایستاده ؟ افقش کجاست و جهانش چگونه معنا میشود . شور داشت ، دغدغه داشت تا این درون از درون پر شده را بیرون بریزد . او التهاب بیانمندی هستی ،نیستی ، زمان و انسان را داشت . او جهان را دم به دم کشف میکرد و برای همین برخی نمایشنامهها را دو بار اجرا کرد، چرا که میخواست به مخاطب تذکر بدهد، قالب قلابی ذهنت را دور بریز که کاری تکرار شده است ، بیا در مسیر کشفی تازه گام برداریم . یک پدیده ( نمایشنامه ) میتواند چند رویداد ( بسیار اجرا ) ایجاد کند اگر کارگردان و گروهش مشعلی به دست گرفته باشند تا هر آن تأویل تازه ای به دست دهند . حالا که حرف به آثارش رسید بد نیست نگاهی به وسواسهایش برای انتخاب نمایشنامه ها بیندازیم ، چه آنها که ترجمه کرد و چه آنها که به اجرا رساند چه در صحنه چه در قاب تلویزیون . آخرین آثار را که اجرا کرد به خاطر بیاورید ، در تلویزیون « به سوی دمشق » نویسنده شیدا « آگوست استریندبرگ » سوئدی ( هم مشرب و گاه مرید سورن کیرکگارد) را با آدمهای پیچیدهاش در طراحی صحنه ای از فلز پیچید تا باری دیگر به مخاطب گوشزد کند که انسانی که او میخواهد بشناسد و بشناساند چقدر سخت است و چون کلافی آهنین سردرگم است . و آخرین اثر صحنهاش نیز «ملاقات با بانوی سالخورده» فردریش دورنمات نویسنده ای که جهان همان قدر برایش کمدی است که تراژدی ، گروتسکی دشوار از وضعیت انسانِ امروز که بی ترس از خدایان از خودش میهراسد . و انگار انسان با بانوی سالخورده ( زمین، هستی یا هر تأویلی از این دست ) کارش به رویارویی کشیده است . و او باز روایتگر همین پیچیدگی و سختی است . سیزیف وار سنگی به گرده دارد( یا هر عذاب به هر روایت دیگری) که تاوان شعله ای که روشن کرده است ، را میدهد و میخواهد یا بهتر است بگوییم اراده کرده که آن سنگ را از گرده بردارد چرا که بانو، سالخورده است .
اما سرانجام رابطه ی او با برشت و اجراهایی که از او داشت و با او و سیاق اجرای اش ( فاصله گذاری ) درگیر بود و وصیت هنری اش گالیلهی برشت بود که ناتمام ماند . برشت البته محصول سرخوشی مدرنیسم است ، او انسان جدید را با هیئتی و هیبتی میبیند که جهان کهن را خوار کرده است ، او گالیله را مینویسد در ستایش علم که باور مضحک زمین مسطح را به ریشخند گرفت ، این سرخوشی از آنجا میآمد که انسان با باور برشت فاعل شناسا ( سوژه ) شده بود ، لنین انقلاب اکتبر را رقم زده بود و مذهب جدید ( کمونیسم ) مذاهب کهن را افیون تودهها میپنداشت . برشت میخواست هنر را هم از افیون خلاص کند و میخواست نمایش آگاهی محض باشد و مخاطب نشئهی اجرا نشود و با نمایشش جایی به جز آبادی که او میخواهد سیر نکند . اما هنوز خمرهی فاجعه نشکسته بود و دیو فاشیست و کمونیست بیرون نیامده بودند، با کشتارهایی جنون آمیز که علم حقش را به آنان داده بود ( به فاشیست علم زیست شناسی حق میداد به کمونیسم تکامل و تاریخ ) . بعد از این فجایع بود که انسانِ مأیوس « در انتظار گودو » ( نوشته بکت ) میماند و خود را در آینه «کرگدن» ( نوشته یونسکو ) میبیند . سمندریان که از دالان گدازنده و آتشین این حوادث تاریخی گذر کرده بود ، با برشت به عنوان استاد به تعارض رسید. (اشارهام به یادداشتی است که در بروشور یکی از آثار متأخرش در گفتگوی فرا زمانی با برشت به او میگفت که آن شیوهی اجرای فاصله گذارانهی او و دوری از هر نوع کشش نمایشی را با آن شدت و حدت دیگر قبول ندارد . نقل به مضمون .)
حالا خیال میکنم اگر پیر کهنه کار (بعضی او را «فرنگی کار» به این معنا که نمایش فرنگی تنها تخصص اوست، مینامیدند ، و بر این معتقد بودند که او نمایش ایرانی را نمیتوانست اجرا کند ، باید گفت انسان امروز با دردها و التهابها در عصری که به گفته بودریارهایش « معلول ماشینوار» شده دیگر تقسیمش به اینجایی و آنجایی معنا ندارد . چه در نمایش ایرانی چه در نمایش فرنگی باید دید آینه در دست کیست که مخاطب ، خود را در آن میبیند ) فرصت میداشت تا با گالیلهی برشت به مکاشفهای تازه بنشیند ، دست گالیله که یکی از آغازگران جهان جدید بود را میگرفت از دالانهای تاریخ میگذشت از ظهورها و سقوطها ، از جنگهای جهانی و… و شاید گالیلهیِ برساختهیِ سمندریان دیگر علم را مرجع اخلاق* نمیدانست . ۱ راستی یادتان هست نام تنها اثر سینمایی او« تمام وسوسههای زمین» بود .
*اشاره به یکی از دیالوگ های گالیله نوشته برشت . اصل دیالوگ از این قرار است .
گالیله : دستان آلوده بهتر از دستهای خالی . طنین واقع گرایی دارد . طنین مرا دارد . علم جدید ، اخلاق جدید.
۱ – در اینجا فقط به یکی از مفاهیم موجود در نمایشنامهی گالیله اشاره شده است .
یادداشت که خواندید در روزنامه شرق نیز انتشار یافته است . http://www.sharghnewspaper.ir/News/91/04/27/36940.html