بایگانی ماهیانه: سپتامبر 2015

مصطفی ملکیان : هنر روحیه صلح را افزایش می دهد

استاد ملکیان استاد فلسفه اخلاق گفت: هنر منجر به افزایش روحیه صلح می شود. سر و کار داشتن هنر با سه عنصر زیبایی، تخیل و خلاقیت، هنرمندان را به سمت صلح و آشتی هدایت می کند.مصطفی ملکیان در نشست تخصصی هنر و صلح که در تالار استاد شهناز خانه هنرمندان ایران برگزار شد، درباره خدمتی که هنر به صلح می تواند داشته باشد، گفت: در زبان فارسی صلح به هفت معنای مختلف در نوشته ها به کار می رود و خوانندگان نیز به یکی از این هفت معنا صلح را می فهمند. وی از میان این هفت معنا، تنها چهار معنایی را توضیح داد که در ربط و نسبت هنر با صلح می تواند مراد باشد. ادامه‌ی خواندن

به مردم بدهکاریم

عباس جوانمردگفتگو روزنامه شرق با عباس جوانمرد
 هیچ کلامی روشن‌تر از بیان عباس جوانمرد در کتاب «غبار منیت پدرخوانده» نیست که می‌نویسد: «ما در دوران جوانی، وقتی که از روند تئاتری فرسوده، تقلیدی، درهم و ناهمگون آن دوره به ستوه آمده بودیم و با اشتیاق به دنبال راه چاره‌ای می‌گشتیم، همیشه با خود می‌گفتیم اگر فعالان تئاتری گذشته ما، یعنی شیفتگانی چون ظهیرالدینی، کرمانشاهی، نصر، رفیع حالتی، خیرخواه، گرمسیری، نوشین و… هریک نقطه‌نظرها و خواست‌های آرمانی خود را همراه با نتایج تجربی خود به رشته تحریر درآورده بودند، چقدر کار ما سهل و بارمان سبک‌تر می‌شد. لااقل اینک سکویی زیر پایمان بود که رویش بایستیم، دست‌کم آنها مسائل و بغرنجی‌های راه را یافته و نشان داده بودند».
نسلی که عباس جوانمرد متعلق به آن بود، رسالتش را به انجام رساند. به قول خودش آنها زندگیشان را کردند و امروز ما متأسفانه سکویی که آنها ساختند را از زیر پایمان کشیده‌ایم تا باز در این شرایط باید باور کنیم که شنیدن و تکرار شنیدن تجربیات نسلی که از آن به دوره طلایی یاد می‌کنیم، ضروری می‌نماید. گذشته‌ای که باید یک بار دیگر شنیده، خوانده و لاجرم بدیهی است که باید به تعمق اندیشه شود. ادامه‌ی خواندن

سوگ نوشته ای برای این روزهای مهاجران روی نوار مرزی اروپا

سیاه ‌نمایی اروپا از بحران مهاجران

یکم:سخت بود سخن تا از مجرای سینه خود را بالا بکشد از راه بسته بغض به درد آغشته‌تر شود و با گفتن « باید فکری کرد » خلاص شود. هم سرزمین من بود آن کودک / فرشته‌ی خوابیده بر کناره دریا چرا که بی سرزمین بود در میان و میانه این همه سرزمین.سیم‌های خاردار سرزمین‌های شمال برای این ما که از جنوب به سمتشان می‌رویم عریان‌ترین فحاشی تاریخ هستند.
من و مادرم ، مادرم و من پیش از این صاحبان چشمه‌سارها بودیم که در رودهایش عاشق‌ترین یحیی پر شکوفه ترین مسیح را تعمید می‌داد. حالا من و مادرم ، مادرم و من مصلوب‌ترین عیسی‌ایم با سیم‌های خاردار مسیحیان که بر گلوی من نشسته است و بر گونه‌های مادرم .
چه زود به پفی خاموش شد چراغ «جهان وطنی» ، وقتی که آوارگی را کودکان سوری روی ریل‌های راه‌آهن به بن بست رسیده اروپا سر کردند و صبحش را ندیدند، چرا که گرسنه جان داد بودند. ادامه‌ی خواندن

پاک کن بیار شناسنامه‌ام را آتیش بزن یا آره تو خوبی *

کرگدن 28هفته نامه کرگدن روزنامه اعتماد حسین قره همین پریروز که از خواب بیدار شدم و کورمال کورمال به ضرب آب سرد می‌خواستم صبح دل انگیز بعد از طوفان شن شب قبلش را به خودم تهنیت بگویم ، در آینه خودم را دیدم و یاد صراحت دوست بزرگوارم افتادم که : « هی مردک به که می‌خواهی دروغ بگویی ؟» البته او از گفتن « مردک» قصد توهین و تحقیر نداشت از نظر آن دیلاق با یک متر و ۹۹ سانت قد ، بنده مردک محسوب می‌شدم و مقصود من هم از بزرگ‌وار گفتن به او همین بود که نشان دهم انسان نئوناندرتال تکامل نیافته ای است که تا دیروز داشته در صحرای آفریقا با ماموت‌ها از سر مزاح کشتی می‌گرفته .وقتی هم ابوی ناندرتالش هم برای درست کردن آتش نی خیزران را روی لیف درخت و علف‌های خشک با دو دست مبارکش ورز می‌داده، او مسئولیت سنگین دراز کشیدن و هی فوت کردن آن دود را داشته تا بعد از شش ساعت ، آتش گُر بگیرد و تا این زحمت طاقت فرسا خاموش نشده استیک گراز نیمه پز آب دار بخورند. بله عرض می‌کردم که این دوست ما مرادش از اینکه تشر می‌زد« می‌خواهی به که دروغ بگویی» این بود« به هرکسی که دروغ بگویی به خودت نمی‌توانی دروغ بگویی». ادامه‌ی خواندن

صبحانه با کوروش ناهار با آغاخان

 هفته‌نامه کرگدن روزنامه اعتماد کرگدن

استادی داشتم خدایش رحمت کند به نام آقای دادار ، لیسانسیه زبان فرانسه بود از پاریس و با موی سفید شده‌اش در مشهد به ما ادبیات فارسی درس می داد. از میان انبوه خاطراتی که برای ما تعریف می کرد یکی‌اش این بود که در ایام تحصیل ، همکلاسی ای داشته یونانی تبار که هیچ سلام آقای دادار ما را علیک نمی گفته و هرچه از سر مهر و عطوفت با او سخن می رانده آن یار دلنواز به عتاب و خشونت پاسخ می داده . تا اینکه او را در گوشه و زاویه ای به تنگنا می اندازد و معذوریت که : « برادر من ، اگر خطایی سرزده بگو جبران کنم وگرنه این هم پشت چشم نازک کردن و بی محلی چرا ؟» آقازاده آتنی سفره دلش باز می شود که : « من از شما ایرانی ها بابت جنگ های ایران و یونان دل چرکینم و کوروش تان آن جور و خشایارشاتان این جور و آتن را با همه زیبایی به آتش کشیدید و چه و چه … » آقای دادار ما هم جواب داده بود : « اخوی! قصه می بافی، با کاری که اسکندر کرد نه که بی حساب که تازه ما باید طلب کار شما باشیم و…» دعوا بالا گرفته بود که استاد ما به خودش نهیب می زند که ۲۵۰۰ سالی از واقعه مورد نظر گذشته است و الان دقیقا دعوا برسر چیست ؟ مخلص کلام اینکه ما کجا گم شده ایم . ادامه‌ی خواندن