یک دوره فقط یک دوره از عمرم کمخوراک بودم، یعنی لقمه مثل سنگ خارا میرفت مینشست توی گلویم و عموماً هم دوست نداشت پایین برود و مسیر برعکس را طی میکرد و بالا میآمد. فقط ولع داشتم که بخوانم و زندگی «گره گوار سامسا» دستم افتاده بود. همان روزها دستوپاهایم به شکل نامتقارنی کشیده میشد، یکبخشی از دستم یعنی فاصله بین آرنج تا مچم از آرنج تا مچ آنیکی دستم درازتر دیده میشد.
هر کی هر چی میگفت مو به تنم راست میشد، حتی از شگفتی این که کسی چیزی نمیگفت . پرده پرده هم داشتم قهوهای میشدم. برادرانم فکر میکردند که بلوغ ضایعی دارم ، مادر دیده بود دکتر و دوا افاقه نمیکند التجا برده بود به دکتر علفی و چه و چه ، حتی یک بابایی یک روز آمد و ناف من را پیچید که خودش ماجرایی دارد . ولی من هر روز آن بابای توی آینه را میدیدم که شبیه سوسکی است که دارد شاخکهایش را دست میکشد و تمیز میکند.کتاب مسخ به نیمه رسیده بود و صورت مثلثی آقای کافکا چسبیده بود به بدن عنکبوتی سامسا و همان طوری که من سوسک تر میشدم او صدایش را گم میکرد و دیگر کسی نمیفهمید او چه میگوید و با دردهای مفصلیاش کنار میآمد و به سقف میچسبید. من نمیتوانستم مثل او باشم، هر چند دلم میخواست حالا که دارم تغییر میکنم لااقل عنکبوت باشم. وقتی قصه سامسا به آنجا رسید که خواهرش خواست او را از خانه به بیرون ببرند. چند روز مراقب خواهرم بودم و نمیگذاشتم با مادر و پدرم تنها صحبت کند. سامسا با سری که از آقای کافکا قرض گرفته بود بیشتر به اتاق من میآمد . مخصوصاً از آن صبحی که مادر و پدر و خواهرش سوار تراموا شدند و میخواستند برای خواهرش شوهر دست و پا کنند، از اتاق بیرون نمیرفت . من ترسیده بودم، خیلی ، برای همین همهاش مراقب بودم بقیه من را سوسک نبینند. یک روز آقای سامسا را برداشتم و با دوچرخه زدیم بیرون، خیلی تند رکاب میزدم خیلی . آن قدر تند که سوسکم بتواند شتاب بگیرد ، بعد دستهایم را باز کردم تا سه نفری پرواز کنیم اما حقیقتش اینکه من خوردم زمین دستم شکست ، سامسا با سر آقای کافکا و سوسک من پریدند . بعضی مواقع برای احوالپرسی میآیند پیشم. راستش حرف برادرهایم درست بود من بلوغ جسمی ضایعی داشتم. حالا بلوغ فکری بماند.
این یادداشت در هفته نامه کرگدن دوره جدید شماره یازدهم منتشر شد.
حسین قره