در میان این همه هیاهو و چوب حراج بر پیکر اخلاق زدنها،جوانی برومند که ۳۵ سال داشت و تازه دوره چلچلییش رسیده بود، خودش را به آتش سپرد تا جان دختری ۹ ساله نجات دهد و با دادن ماسک خود مرگ را سلام کرد و جان پاک را برای دیگری خواست . امید عباسی اول یک پرسش بزرگ است و آن اینکه اگر هر کدام از ما در آن سانحه بودم چه میزان دیگردوستی در ما بود . چقدر به اولین غریزه و مبنای حیات و زندگی ( خوددوستی ، اصل بقاء) لگام میزدیم تا جان دیگری را بر اساس خواست و وظیفه اخلاقی به او بدهیم . ما برای لذتهای اندک زندگی تمام وقت در تلاش هستیم و برای ناکام گذاشتن ناکامی و درد و رنج تمام قد ایستادهایم . بی شک اگر به هر کدام ما میگفتند که مرگ زودهنگام میخواهی یا با درد حتی به اندازه یک ساعت، قطعاً مرگ زودهنگام را انتخاب میکردیم . اما یادمان باشد امید عباسی وقتی ماسک خود را به آن کودک میداد با هر نفسی که میکشید میدانست باید ( چون به عنوان سرپرست تیم امداد آتشنشانی این تجربه را داشته و بارها دیده است ) روزهای پر دردی را تحمل کند و بعد از آن مرگ به سراغ خواهد آمد.(شاید زمان در شادیها سرعت برق را داشته باشد اما در دردها هر ثانیه ساعتی و ساعت عمری به درازا می کشد. ) ما مابه ازای هر عملی به دنبال پاداشی هستیم چه حساب کتاب عقبایی ، چه این جهانی ، از مادی گرفته تا معنوی . اولین شرط هرکس برای انجام هر عملی میزان دریافت پاداش ، اجر و… است . شما اگر کسی را دوست میدارید و عاشقانه او را میپرستید در نهایت محبت ، عشق ، عطوفت ، نگاه یا هر چیز دیگر را انتظار دارید اگر مطالبه نکنید. امید عباسی قطعاً میدانست در پاسخ به این عمل او، آتشنشانی به عنوان سیستم بالادستی که در آن جا کار میکند، پاداشی در خور به او ندارد ، حتی هیچ کس و نهاد دیگر هم نداشت . فرض بگیرد من به شما بگویم ، شما در این فضای آتش گرفته و پر دود تنفس کن و ریهها ، کلیهها و بخشی از هوشت را به من بده مابه ازای آن این مبلغ حقوق ، این خانه و… را بگیر ، به واقع کدام یک از ما حاضر بودیم حتی بخشی از تن مان را بدهیم . در حرف و شعار ارزشها خیلی والا هستند و آدمی میتواند در خیال و رویابافی هایش آن ارزشها را رصد کرده و خود را قهرمان آن صحنهها ببیند. اما در لحظه واقعه اندک هستند کسانی که قهرمان واقعی از آن کارزار و جنگ با خود از جهاد اکبر بیرون میآیند. قهرمانها از جنس امید عباسی هستند . سیستم فرهنگی باید عکسهای او را پوستر کند و منش او را به جوانها هدیه بدهد. قهرمانها آنها نیستند که در مربع و مستطیل و دایره ورزشگاهها برای نان و شهرت میدوند. آنها تکنسینهای هستند که هیجان و گاهی افتخار میآفرینند . جابجایی صورت گرفته است که عکس امید عباسیها بر در و دیوار خانهها نیست و تنها عکس ورزشکاران به دیوار خانههاست . یادمان باشد فقط در زمانهایی مثل جنگ یا اتفاقاتی از این دست است که آدم خود و دیگران را میشناسند. بزرگی از قبیله اگزیستانسیالیسم جمله ای دارد که در جنگ آدمی خود واقعیاش را میشناسد. حالا یک بار دیگر امید عباسی را در آن لحظه مرور کنیم . در آن دود و غبار و آتش به کودکی رسیده است او را دیده ، در آن لحظه همه آنچه گفتیم و بسیار بیشتر از آن، یعنی همسر و کودک و مادر و برادر و… خودش را دیده ، البته همه در کسر دقیقه ای، پاداش و کیفر و حق و حقوق و هرچیز دیگری که شما میتوانید متصور شوید را فرض گرفته، اما در آخرین لحظه ماسک را از روی صورتش برداشته و آن را بر صورت آن دختر گذاشته و درد و رنج را با هر نفس به سینه و تن خستهاش کشاندهاست . با هر نفس که درد به سینه اش می نشسته اما باز هم تردید نکرده است خواستش انجام کار درست است . او از پله که پایین میآمده حتماً دریغها و لذتهای خودش را به صف کرده است . می دانسته «دیگر پدر و مادرم را نمیبینم »، «بزرگ شدن فرزندم »، «عروسی دخترم» ، «دانشگاه رفتن پسرم» ، «سفرهای با همسرم» ، «خواب دیدن وباز بیدار شدن» . او در آن همان حال و هوا وقتی پا در دود غلیظ سفید میگذاشت شاید به این یک نکته فکر نمیکرد که در حال پا گذاشتن بر بهشت قهرمانی ابدی است .
نفس مردان