«به سلامتی هیتلر که سایهاش همه جا هست، حتی اگر خودش نباشه»*
دیر راهبان را دهه ۸۰ فرهاد مهندسپور در تئاتر شهر اجرا کرد. این اثر نوشته فرایرا دکاسترو است که محمدچرمشیر و فرهاد مهندس پور آن را بازخوانی کرده بودند و بعد از یک دهه این روزها به همت کیومرث مرادی در سالن چهارسو تئاتر شهر به صحنه آمده است.
قصه در بحبوحه جنگ جهانی دوم میگذرد، راهبان یک دیر در فرانسه به دنبال آن هستند تا تابلو « اینجا یک دیر است» را بالای کلیسای خود نصب کنند تا از حملات آلمانهای نازی در امان باشند؛ اما زیر این تابلو اسقف و کشیشان، خدمه کلیسا، سربازان جنگ و زنانشان و کارخانهداری که اسلحه میسازد، با یکدیگر بر سر مفاهیمی همچون خدا، عیسی مسیح، هیتلر و تله موش … درگیر هستند؛ و آن اتحادی که روی تابلو نوشتهشده است که اینجا یک دیر است در تکثر این آدمها مضمحل میشود. نمایش بستهای از چند تابلو است، که هرکدام یک شخصیت محوری دارد. یک تابلو اسقف نقش اصلی آن است، یک تابلو به ژرژ کشیش معترض میرسد، یک تابلو از آن خدمه کلیساست که قاطری او را اخته کرده و… نخ تسبیح این تابلوها خدا و دغدغههای مدرن است. مسئله جنگ و اینکه دین در کدام سوی ماجرا ایستاده است. اگر هیتلر یک دیر را بمباران نمیکند، پس او یک مسیحی واقعی است و اگر او مسیحی واقعی است چرا با او میجنگیم؟ عیسی مسیح یا مریم مقدس کدام سوی جبهه ایستادهاند، اگر آنها موضعشان آنسوی خط مقدم ماست، تکلیف ما مؤمنان چه میشود؟ و اگر عیسی مسیح فرزند خدا (بنا به روایت مسیحیان) بهجای همه ما رنجکشیده است، اینک و در این لحظه چرا رنج پایان نیافته است و چرا حضور او مانع جنگها نیست و این مخاصمه چرا پایان نمیگیرد؟ در پاسخ به این پرسشها و پرسشهایی ازایندست اسقف بهعنوان نماینده پاپ که کفشهای تنگ اما متبرک شده او را هم به پا دارد، از وظیفه بیطرفی کلیسا سخن به میان میآورد؛ و پرسشی انحراف آمیزتر مطرح می کند که اگر عیسی ناصری امروز در مسیر جلجتا گام برمیداشت او را با چه میکشتند؟کلت کمری، آرپیجی یا گلوله توپ؟ موضوعی انحرافی که به کار کسی نمیآید، اصلا چه اهمیتی دارد که اگر امروز مسیح ناصری زنده بود او را با چه وسیلهای شکنجه و دوباره مصلوب میکردند، بلکه مسئله این است که نهاد کلیسا برای این پایان مناقشهها چه نسخهای دارد، چه اینکه کلیسای هر کشوری سربازان آن کشور را تقدیس کرده به جان همنوعان خود میاندازد. یکی از تابلوهای تأثیرگذار نمایش بازی دو طرفه اسقف و سرمایهداریست که کارخانه اسلحهسازی دارد، این بابا از بقایای اشراف فرانسه است، بر اینکه اشرافیت حافظ کلیسا و سرزمین بوده، اصرار دارد و… گفتگوی اسقف و سرمایهدار ازاینقرار است که کشیش با چشمبندی که بسته به دنبال اشیایی است که صاحب کارخانه در جایجای صحنه میگذارد و با ضربه عصا از پدر میخواهد آن شی را پیدا و بعد از لمس اسم شی را بگوید. شکلات و پنیر و قاشق و چنگال و… این بازی تداعیگر این مفهوم است که کلیسای قرونوسطا حتی تا دوره مدرن ارتباط کورکورانه بهقصد تصاحب غنایم را با اشرافیت و قدرت داشته است. غنایمی که میتوان با آن عیسی مسیح را همچون یک وعده شام سرو کرده و با کارد و چنگال نقره او را خورد. این مفهوم را کیومرث مرادی درصحنه دیگری بازهم میسازد البته با روایتی متفاوت؛ در تابلو شام اسقف اعظم درحالیکه کفشهای متبرک شده پاپ را به پا دارد جفتهای قاشق و چنگال را درصحنه پرت میکند تا ما مخاطبان و کشیش عاصی ژرژ دست از پرسشهایمان برداریم و با این قاشق و چنگالها به سراغ شام آخر رفته و جسم و روح عیسی مسیح را صرف کنیم و به دنبال ردپای او در زندگی سخت و دردناک خود در پس جنگها و منازعهها نباشیم.
طراحی صحنه با سیامک احصایی است دیوار روبروی تماشاچی با صلیبها بالاآمده است که جایجای آن این صلیب شکسته و نمادی از فاشیسم را میسازد. انگار دیر راهبان و این کلیسا بیتقوا درجایی با سیاست رویهم افتاده و فاشیسم مذهبی را میسازند. این طراحی با حرکت صندلی اسقف که نمادی از قدرت دینی است، طراحی صحنه را در خدمت مفاهیم اثر قرار میدهد. درباره کارگردانی کیومرث مرادی هم باید گفت که او در ساخت تابلوها و خلق میزانسن ها موفق است و مفاهیم را با میزانسن ها بازسازی تصویری میکند، شستن پای کشیشان توسط کشیش ژرژ در نقطه طلایی قاب صحنه، استفاده از صحن کلیسا و زنگ ناقوس و… از نمونههای خوب کارگردانی است اما در بازیگری و هدایت آنها مرادی به موفقیت خلق میزانسن ها نیست. آدمهای بازی جزیرههای بدون ارتباطی هستند که فاصله نوع بازی بازیگران صحنه را چندپاره کرده است.
* تکهای از نمایشنامه