وقتی آقای سارتر اعصاب آدم را رنده می کند

سارتر

سارتر یا سارِتر؟  
نه یا ده سالم بود که از لابه‌لای کتاب‌های دکتر شریعتی اسم سارتر را خواندم، آن‌هم نه سارتر که آن را سارتِر خواندم. البته کتاب دیگری نبود، از روزهای شور و شوق و انقلابی گری اخوی بزرگم علی آقا همین چند کتاب و نوار کاست در خانه ما باقی‌مانده بود، اخوی تهران برای تحصیل روانه شد و من سرک می‌کشیدم به کتاب‌هایش. اسم تهوع را همان سال‌ها شنیدم. حسینیه محله ما در آن سال‌ها انقلابی بود به این معنا که هم کتابخانه‌اش دایر بود هم نماز جماعت را همه شرکت می‌کردند،…

هم بعدازظهر ها فیلم با آپارات بخش می شد و هم مجلس عروسی احمد و سارا را آنجا گرفتند هر چند که دو سه سالی بعد عکس شهید احمد به دیوار بود. دکتر صادق که بزرگ معنوی ما بود اصرار داشت که ما باید کتاب بخوانیم چرا که « بچه مسلمون باید باسواد باشد ». اگر چه خودش استاد الهیات دانشگاه فردوسی بود ولی هر نوع کتابی را به ما توصیه می کرد ، بخوانیم .روی همین حساب حالت دوگانه ای نسبت به اسم کتاب داشتم، هم از این پدرسوخته های غربی که بی خدا شده اند بدم می آمد و هم دوست داشتم بدانم که این کتاب چیست که در آن یک بابایی همه اش استفراغ می کند.
نمی دانم چه شد وقتی ۱۶ -۱۷ ساله شدم و هنرستان هنر رفتم و به اصرار یکی از دوستانم موسیقی راک و متال گوش کردم، کتاب تهوع را با افتخار خریدم و با آقای سارتر که دیگر درست تلفظش می کردم صمیمی شده بودم . البته هنوز کتاب را نخوانده بودم فقط اطلاعات حاشیه ای داشتم ، اینکه سارتر اسم کتاب را گذاشته بود مالیخولیا و گاستون گالیمارِناشر پیشنهاد داده بود نام کتاب بشود تهوع. اینکه سارتر ۳۰ سالش بود کتاب را نوشته و عاشق دوبوار و… . آن سال ها اوج علاقه ام به تاتر بود، با دوستان شفیق کامو و کافکا و سارتر و بکت و یونسکو که معشوق های ما بودند می خواندیم و از روی دستشان نمایشنامه می نوشتیم و تمرین می کردیم و اجرا نمی شد. تهوع را یکبار گروهی تا نیمه خواندیم اما حقیقتش را بخواهید من نفهمیدم. کلید ماجرا دستم نبود. شوق ها و شورها خوابید. دیگر نمی خواستم پز بدهم، وقتی توی خیابان راه می رفتم کتاب یکی از بزرگان دستم نبود، به تهران آمده بودم برای ادامه تحصیل ، عاشق شدم و با معشوقم ازدواج کردم، و او برای تولد ۳۰سالگیم تهوع را خرید و هدیه داد. یادداشت های روزانه «روکانتن» را این بار در ازدحام شهر تهران خواندم. یادداشت های او در ذهنم کلید زد من باید همانطور بی رحم مثل روکانتن که سی سالگی خود سارتر است به وجود و بودنم نگاه کنم ، نه از نگاه روکانتن و سارتر ، چرا که زندگی دو برادر هم با هم تطابق ندارد . نمی شود یک نسخه پیچید. من باید زندگی خودم را بالا بیاورم و ارزش های خودم را پیدا کنم. شاید مثل همان «آن» و لحظه ای که روکانتن دیگر بی خیال قراردادهای خودش با خودش شد و دست از نوشتن تاریخ برداشت و به آغوش «آنی» برگشت.

این یادداشت در سالگرد تولد ژان پل سارتر در هفته نامه کرگدن دوره جدید شماره نهم منتشر شد.

حسین قره

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *