
سختترین کار برای من نوشتن از رضا رستمی است، چرا که ما دوست و رفیق روزهای سخت بودیم.
بعضیها میگویند خبرنگار فلان حوزه بود، بعضیها میگویند در فلان حوزه خوب شروع کرد، عده دیگر از رفقای مشترک میگویند اگر عکس گرفتن را ادامه میداد، عکاس خوبی میشد و… به نظرم اینها همه فروکاستن یک آدم است در یک کلیشه فقط به این خاطر که او برای ما دیگری است و ما برای شناخت خودمان نیاز داریم یک دیگری که یک چیزی هست، داشته باشیم تا بعد معلوم شود خودمان که هستیم؛ یعنی با وضعیت او ما چطور تعریف میشویم.
ما نسبت به دیگران سرشار از قضاوت هستیم، عدهای فکر میکنند آدم باسوادی بود، شاید بعضی هم گفته باشند نه بابا این طوریا هم که میگویند نیست و چه و چه. ولی هیچ کدام از طرفین نمیگویند نسبت به چه کسی و از چه چیزی؛ قضاوتها براساس حرفهای کلی یا به عبارتی کلی بافی است. همینطور درباره سایر شاخصههای شناخت ما از دیگری.
قطعا از منظر والدینش، رضا بهترین بچهای بود که هر پدر و مادری آرزو داشت او را داشته باشد، شاید هم آدمی باشد که سر یک کار با رضا بوده و بینشان اختلاف افتاده و اهمیت ندادن که آن را حل کنند و از منظر آن بابا، رضا همانقدر «آدم مزخرفی» بود که رضا فکر میکرد او آدم مزخرفی است. من و رضا هم خیلی دیگران را همین طور فلهای قضاوت میکردیم (البته منظورم همان غیبت است)، این بابا زیادی کش آمده حتما پارتی داشته، آن بابا چرا این قدر کوتاه ماند بنده خدا حقش نبود. و همیشه وسط همه حرفها، حرف «علیرضا آقابالایی»، شاعر کودک، دستیار کارگردان در سینما و … که حالا میآمد روی بالکن روزنامه با من و رضا سیگار میکشید و مشت و مشت قرص میخورد و به ما میگفت بچهها روی قرص چای نخورید؛ بود. بهنظر ما او خودش را حیف کرده بود، تمام کرده بود، کسی که خودش را رها کرده بود وگرنه باید فیلم سینمایی بلندش را میساخت. شاید فیلمساز خوبی نمیشد ولی خوب لااقل کاری که فکر میکرد بلد است و عاشق آن است را انجام داده بود، گیرم بدترین فیلم تاریخ سینما را میساخت.
حالا آن چه میخواهم بگوییم رابطه من با رضاست شاید با یکی دیگر یک جور دیگر رفتار میکرده نمیدانم به همین خاطر آنچه با من بوده را نمیخواهم به آنچه با تک تک آدمهای دیگر بوده تعمیم دهم، (همین چند روز پیش الهه خسروی همسر رضا تعریف میکرد که رضا با یک دوست سومی بگو مگویش میشود و کار به دعوا میکشد و از ساختمان میآیند بیرون که دست به یقه شوند و… خلاصه مصالحه میکنند، صورت هم را میبوسند و ماجرا تمام میشود. بعد وقتی برای الهه ماجرا را تعریف میکند او هم به رضا میگوید دست کم با یکی دعوا میکردی دستت به یقه پیراهنش برسد، آخر آن دوستمان قد بلندی دارد.) ولی رضا و من را یک حسی پیوند میداد و آن حس و حال «حیرت» بود، حرف عرفانی نمیزنم اهل این ماجراها نبودیم ولی از آنچه کشف میکردیم آن چه به دست میآوردیم حیرت میکردیم و با شوق و شعف برای هم روایتش میکردیم. سر ظهر رضا را میدیدی که نیشش تا بنا گوشش باز شده، صورتش یک جور خاصی به عقب کشیده شده، یک انبساطی در چهرهاش نقش بسته، میتوانستی بفهمی دیشب یا کتابی خوانده یا فیلمی دیده یا خودش جایی بوده و چیزی را به عینه تجربه کرده و دچار حیرت شده است، نمیدانم میتوانم درست نظرم را منتقل کنم، حیرت از اینکه تا دیروز او این نکته را نمیدانسته، اینکه او امروز جز آدمهایی است که آن نکته را میداند، اینکه اصلا او قدرت درک آن ماجرا را داشته است و آن مسئله را در ذهنش حل کرده یا آن را دیده یا توانسته است آن را بنویسید یا نه اصلا آن را فقط استدراک کند. داستانی داشت از زنی کارتن خواب که لابه لای شمشادهای پارک شهر تزریق میکرد، تصاویری که با جزئیات در روایتش آورده بود، آدم را دچار حیرت میکرد. از هفت تیر پیاده میآمدیم سر حافظ تا احتمالا برویم تئاتر شهر، زیر پل کریمخان ماند گفت حسین اینجا یاد چه میافتی؟ هیچی یادم نیامد… ادامه داد: «بابا داستان خودت یارو اسمش مسیح بود زیر پل کریم خان …» همین طور ماندم گفتم خودم یادم نبود، آخر آن داستان را من ۷ یا ۸ سال پیش برای تو خواندم اصلا بقیهاش را ننوشتم آخر تو چطور یادت مانده… ولی یادش مانده بود و یادش میماند.
اینکه هر چیزی را تجربه میکرد بهنظرم بنابر اصل حیرت بود. داستان نوشت، شعر گفت، عکاسی کرد، نمایشی را کارگردانی کرد، روای خبری رویدادهایی که میدید، بود و… هرچه میکرد کاری بود تا شور حیرت را بکشاند به زندگی، به روزمرگی. این است که با آقای درویشی یا به سفارش او رفت جنوب و با غلام مارگیر که بابای زار بود، گفتوگو کرد و روایت طراز اولی از مراسم زار آن منطقه نوشت. این است که وقتی عکاسی میکرد در آن عکس هر شی در روایتی فراتر از قالبش نشسته بود، یا در دل شی دیگری روایت میشد. عنصری شگفتی و ایجاد حیرت چه در خودش چه برای دیگری و دیگران در کارهایی که کرد، بارز است یا لااقل به چشم من که اینطور با او زندگی کردم، میآید. وقتی چیزی برایش میخواندی میگشت دنبال خطی که مشامش را گیج کند و چراغ حیرت را برایش روشن کند. آخرین باری که برایم چیزی خواند، شعری بلند بود چند صفحهای که انگار نقطه پایانی هم برایش نگذاشته بود و ادامه داشت، یعنی تمامش نکرده بود، روایت بلند بالایی بود از حیرتی که تجربه کرده بود، آن چه دیده بود آن چه خوانده بود و…
راستش را بخواهید تصویر آخر من از رضا این است، وقتی ما همه از اسدآباد برگشتیم، او بالای آن بلندی، آن تپه ماهور، شب نصف شبی بلند شده، خاک را از جسمش تکانده، لحظهای لرزش گرفته، دستانش را به هم مالیده بلکه گرمش شود، بعد آن پارچه سفید را دورش پیچیده و آن بلندی را رفته است بالا زیر نور ماه؛ تا فردا که می آیند سنگ بگذارند آن زیر نباشد.
حسین قره