خیام خوانی یا خیام ما را ورق می‌زند

آرامگاه خیامهرروز اگر خیام را ورق نزنی ، نگاه او و اتفاقات روزمره که او صدها سال پیش دیده است تو را ورق می‌زند.«خیامِ ریاضیدان» مختصات زندگی آدمی را درست رصد کرده بود که «ستاره خورشید» به گرد زمین نمی‌چرخد و انسان مرکز عالم نیست . ستاره شناس ما پیش‌تر از گالیله و حتی نیچه به فلسفه هیچ بزرگ رسیده بود. توجه داشته باشید در زمان و زمانه خیام، اساطیر روی زمین راه می‌رفتند ، دیده می‌شدند و مهاجرت بزرگ را به آن سوی ابرها نکرده بودند. در چشم آن اساطیر حی و حاضر نگاه کردن و این گونه تردید داشتن و رندی این گونه بودن که بر خنگ زمین نشسته و کفر و اسلام و دنیا و دین و حق و حقیقت و شریعت و یقین را نه گفتن ، زهره می‌خواست ، و او به واقع می‌پرسد که چه کسی زهره او را دارد. کلید واژه‌ها را می‌بینید که به هر دو جبهه مدعی راستی، «آینه هیچ» را نشان می‌دهد. سرتاسر تاریخ در درباره شاه و شاهان چندین هزار رأس خواب گزار بود اما یک آینه دار چون خیام نبود که بگویید :« از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟ × وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟ × در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان، × می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟ » دیگر شاعران بلند آوازه و بزرگ سرزمین ما گاه پشت دیوار خامشی می‌ماندند تا اسرار هویدا نکند : «گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند × جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد ». یا دست در گیسو و حلقه بر گردن اساطیر داشتند که: «تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود»
آخرین نکته این کوتاه نوشته طرح این مساله است که خیام با اشرافی که به زبان‌های پژوهشی و فلسفی و… داشت چرا تنها کمتر از ۱۰۰ رباعی را سرود . آیا زبان شعر و یا ادبیات را غنی‌تر از دیگر گونه های نوشتاری می‌دانست ، یا این که می خواست نهال یا تخم تردید و اندیشیدن که زبان فلسفه بود را در زمین شعر و ادبیات بکارد. آیا خرد خیال انگیز را متصور بود ؟ یا به دنبال نقبی از این دو به هم بود . کاری که پیش‌تر از او در پهنای ادبیات فارسی تنها فردوسی انجامش داده بود .

خیام ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،
وین طارَمِ نُهْ‌سپهرِ اَرْقَم هیچ است،
خوش باش که در نشیمنِ کَوْن ‌و فَساد.
وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!

دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.

دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟
وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟
گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟

رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین،
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،
نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین،
اندر دو جهان کرا بُوَد زَهرهٔ این؟

این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم،
فانوس خیال از او مثالی دانیم:
خورشیدْ چراغ دان و عالَم فانوس،
ما چون صُوَریم کاندر او گَردانیم.

چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست،
چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست،
انگار که هست، هرچه در عالَم نیست،
پندار که نیست، هرچه در عالَم هست.

خیامبنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *